روژين جيگرروژين جيگر، تا این لحظه: 20 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

در انتظار ورود فرشته نازي كه بهشت خدا رو ترک مي كنه و زمینی مي شه.

مانتوي سال چهارم

امروز صبح با روژين عزيزم رفتيم دبستان دانش و مانتو شلوارش رو گرفتيم البته هفته قبل پدرش گرفته بود اما سايزش بزرگ بود سايز 5 گرفته بود  بخاطر همين من مرخصي گرفتم و با روژين رفتيم مدرسه و مانتو شلوار سايز 4 خريديم . مانتو شلوارش خيلي قشنگه . طوسي و صورتيه ، با مقنعه سفيد و صورتي مثل لباس سال اولشه با كمي تفاوت . اميدوارم كه هميشه موفق باشي نور چشم مامان و بابايي . خيلي دوست دارم نازنيم . مي بوسمت عشق من و بابايي ...
13 مرداد 1392

شب سوم احيا

ديشب اصلا تصميم به رفتن احيا نداشتيم اما با اسرار روژين جون رفتيم احيا چون هم من خيلي خوابم مي اومد و هم خاله سهيلا و خاله اكرم اصلا حال خوبي نداشتند . خلاصه به اسرار روژين من و خاله سهيلا و روژينه عسل رفتيم احيا ديگه دوستاي روژين نبودن كه باهاشون بازي كنه پيش ما نشسته بود و با من دعا مي خوند . ماهم وقتي 50 تا آيه اول تموم شد اومديم خونه صبح هم كه هر دوتامون كلاس داشتيم مجبور شديم ساعت 7 از خواب بيدار شيم خيلي واسمون سخت بود . اما بجاش بعداز ظهر خوابيديم  خيلي خوب بود . تموم خستگي چند روز از تنمون در رفت روژين هنوزم داره مي پرسه كه كي دوباره مي ريم احيا خيلي خوشش اومده بود . اميدوارم كه خدا بخاطر دل پاك اين بچه ها هم كه شده حاجت دل همه ...
10 مرداد 1392

شب دوم احيا

ديشب دوباره همراه با خاله هاي روژين رفتيم احياء كمي زودتر رفتيم كه جاي خوبي بشينيم روزين همين كه رسيد مسجد دوستاش رو ديد و با اونا رفتي تو حياط شروع كرد به بازي اما با هي مي اومد سر مي زد كه اگر جوشن كبير تموم شده و قرآن به سر مي گيرند اونم باشه تا ببينه مردم دارند چي كار مي كنند . خلاصه بعد از تموم شدن جوشن كبير نفس ماماني اومد پيش خاله اش نشست و كارهايي كه ما مي كرديم رو انجام مي داد خوشش اومده بود و وقتي تموم شد و اومديم خونه سوال كرد مامان دوباره مي ريم مسجد وقتي گفتم كه يه شب ديگه هم مي ريم خيلي خوشحال شد اميدوارم خدا هرچي كه توي دلش هست رو براش برآورده بكته . خلاصه ساعت 5/3 بود كه رسيديم خونه همون موقع سحري خورديم روژين هم هم...
8 مرداد 1392

اولین شب قدر

دیشب روژین عزیز مامان و نور چشم بابایی همراه با من و خاله هاش اومد رفتیم مسجد واسه شب احیا خیلی دوست داشت قرآن سرگرفتن رو ببینه . فکر می کرد که مردم یه کارهای عجیب غریبی انجام میدن خیلی کنجکاو شده بود . وقتی رفتیم مسجد طاقت این که جوشن کبیر تموم بشه رو نداشت یکسره می گفت کی قرآن سر می گیرند . روژین جون من دوستاش رو اونجا دید دیگه با اونا رفت حیاط و بازی کرد . نفس مامانی رفته بود عزاداری ولی وقتی دوستاش رو دید کلا عزاداری یادش رفت . ماهم که دیگه خوابمون گرفته بود و من صبح می خواستم برم سرکار ، جوشن کبیر که تموم شد اومدیم خونه ولی روژین مدام می گفت چرا نموندیم قرآن بگیریم سرمون . بهش قول دادم بیست و یکم حتما می مونیم . ساعت ٥/٢ نصفه شب بود که ...
6 مرداد 1392
1